دقیق یادم نمیآید اما به نظرم سال هشتم بود. زنگ ریاضی بود، زنگی که به خاطر معلم فوقالعاده باحالش (حداقل از نظر خودم) بیشترین لذت را سر کلاس میبردم. شما نمیدانید من از چه معلمی صحبت میکنم! اما میتوانم شما را صرفاً با یکی از ویژگیهایش آشنا کنم. فقط نحوۀ تدریسش به نحوی بود که در امتحانات ترم (دی یا خرداد) بدون این که برای امتحان بخوانی، نمرۀ بالای هجده میگرفتی. مادرم و آن دخترخالۀ اعصاب خوردکنم هرچقدر به من میگفتند که بخون فردا امتحان داری» برای من سوال بود که آخه چی رو بخونم؟ به خدا چیزی برای خوندن نیست!». سال هفتم بعد از امتحان ریاضی خرداد، امتحان دینی داشتیم و جای من طبق معمول همیشگی آخر کلاس افتاده بود. آنجا هم خلوت بود و بچهها زود رفته بودند و من هم بر اساس عادت قبلی تا جایی که جا داشت سر امتحان مینشستم و چندین بار برگهام را چک میکردم. (وای که من چقدر بچۀ درسخوانی بودم) معلم محترم که شرایط را محیا دید آمد کنار من نشست، با صدای آرامی گفت: خیلی امتحان ریاضیت رو خوب دادی، کل خستگی یه سال از تنم رفت بیرون!» و من هم بدون این که به چهرهاش نگاه کنم، در حین این که به برگۀ دینی زل زده بودم، لبخندی از سر رضایت غیرقابل توصیف زدم و او هم به مراقبت از بچهها ادامه داد. الان برایم سوال به وجود آمده که چرا این حرف را به من زد؟ چه دلیلی داشت؟ میتوانست هیچی نگوید! شاید میخواسته خستگی در کردن را با من شریک شود. از بحث دور شدیم، داشتم میگفتم، سال هشتم بودیم، سر کلاس همین معلم ریاضیِ عشق! پنجرههای کلاس باز بود و معلم روی تخته مطالبی را نوشته بود و منتظر بود تا ما هم وارد جزوهمان کنیم. ناگهان صدای وانتی از پشت پنجره با صدای بانمک و خندهداری شنیده شد: نمکـــــــــــــــــــی، نون خــــــــــــشــــــــــــــکی!» و تمام بچهها با هربار شنیدن صدای این وانت میخندیدند. یکی از بچهها که کنار پنجره نشسته بود گفت که: آقا! پنجره رو ببندیم!؟» و معلم با آن قیافه دائمالمتفکرش گفت: نه! اینا باید با وجود شنیدن این صدا نخندن! اینا باید یاد بگیرن خودشون رو کنترل کنند.» و آنجا بود که من معنی اراده را تا حدودی(؟) فهمیدم. الان هم قضیه همین است، پاک کردن وبلاگ، بستن و حذف وبلاگ کار آسانی است و به صورت مصنوعی برای آدم وقت آزاد میکند، اما ارادۀ واقعی آن است که با وجود وبلاگ، به تمام کارهایمان برسیم. دقیقاً کاری که من در آن ماندهام. چند روزی است تلاش میکنم، تا ببینم که چه میشود. فعلاً یک برنامه ساده، تنها شبها بعد از ساعت ۹ به وبلاگم سر میزنم. یادآوری خاطراتم باعث شد، حس و حال دوران درسخوان بودنم را به یاد بیاورم، و اگر یک کپی از آن احساساتی که در گذشته محبوس هستند، بگیرم و روی حال خودم پِیست کنم، احتمالا بر روی درسخواندنم هم تأثیرگذار باشد. پس، پیش به سوی درس!
[یک لبخند از ته دل، به خاطر یادآوری خاطراتم با این معلم]
درباره این سایت